حرکت بہ کاخ سلاطین مشرق نادر ، ابدالی ، سلطان شہید
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 5655
- Print , Email
رفت در جانم صدای برتری
مست بودم از نوای برتری
گفت رومی ’’چشم دل بیدار بہ
پا برون از حلقۂ افکار نہ
کردہ ئی بر بزم درویشان گذر
یک نظر کاخ سلاطین ہم نگر
خسروان مشرق اندر انجمن
سطوت ایران و افغان و دکن
نادر آن دانای رمز اتحاد
با مسلمان داد پیغام وداد
مرد ابدالی وجودش آیتی
داد افغان را اساس ملتی
آن شہیدان محبت را امام
آبروی ہند و چین و روم و شام
نامش از خورشید و مہ تابندہ تر
خاک قبرش از من و تو زندہ تر
عشق رازی بود بر صحرا نھاد
تو ندانی جان چہ مشتاقانہ داد
از نگاہ خواجۂ بدر و حنین
فقر سلطان وارث جذب حسین
رفت سلطان زین سرای ہفت روز
نوبت او در دکن باقے ہنوز‘‘
حرف و صوتم خام و فکرم ناتمام
کی توان گفتن حدیث آن مقام
نوریان از جلوہ ہای او بصیر
زندہ و دانا و گویا و خبیر،
قصری از فیروزہ دیوار و درش
آسمان نیلگون اندر برش
رفعت او برتر از چند و چگون
می کند اندیشہ را خوار و زبون
آن گل و سرو و سمن آن شاخسار
از لطافت مثل تصویر بھار
ہر زمان برگ گل و برگ شجر
دارد از ذوق نمو رنگ دگر
اینقدر باد صبا افسونگر است
تا مژہ برھم زنی زرد احمر است
ہر طرف فوارہ ہا گوہر فروش
مرغک فردوس زاد اندر خروش
بارگاہی اندر آن کاخی بلند
ذرہ او آفتاب اندر کمند
سقف و دیوار و اساطین از عقیق
فرش او از یشم و پرچین از عقیق
بر یمین و بر یسار آن وثاق
حوریان صف بستہ با زرین نطاق
در میان بنشستہ بر اورنگ زر
خسروان جم حشم بہرام فر
رومی آن آئینۂ حسن ادب
با کمال دلبری بگشاد لب
گفت ’’مردی شاعری از خاور است
شاعری یا ساحری از خاور است
فکر او باریک و جانش دردمند
شعر او در خاوران سوزی فکند‘‘
نادر
خوش بیا ای نکتہ سنج خاوری
ای کہ می زیبد ترا حرف دری
محرم رازیم با ما راز گوے
آنچہ میدانی ز ایران باز گوی
زندہ رود
بعد مدت چشم خود بر خود گشاد
لیکن اندر حلقۂ دامی فتاد
کشتۂ ناز بتان شوخ و شنگ
خالق تہذیب و تقلید فرنگ
کار آن وارفتۂ ملک و نسب
ذکر شاپور است و تحقیر عرب
روزگار او تہے از واردات
از قبور کہنہ می جوید حیات
با وطن پیوست و از خود در گذشت
دل بہ رستم داد و از حیدر گذشت
نقش باطل مے پذیرد از فرنگ
سر گذشت خود بگیرد از فرنگ
پیری ایران زمان یزد جرد
چہرۂ او بی فروغ از خون سرد
دین و آئین و نظام او کہن
شید و تار صبح و شام او کہن
موج مے در شیشۂ تاکش نبود
یک شرر در تودۂ خاکش نبود
تا ز صحرائی رسیدش محشری
آنکہ داد او را حیات دیگری
اینچین حشر از عنایات خداست
پارس باقی ، رومةالکبری کجاست
آنکہ رفت از پیکر او جان پاک
بی قیامت بر نمی آید ز خاک
مرد صحرائی بہ ایران جان دمید
باز سوی ریگزار خود رمید
کہنہ را از لوح ما بسترد و رفت
برگ و ساز عصر نو آورد و رفت
آہ ، احسان عرب نشناحتند
از تش افرنگیان بگداختند