اہل مریخ
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 5296
- Print , Email
چشم را یک لحظہ بستم اندر آب
اندکی از خود گسستم اندر آب
رخت بردم زی جہانی دیگری
با زمان و با مکانے دیگری
آفتاب ما بہ آفاقش رسید
روز و شب را نوع دیگر آفرید
تن ز رسم و راہ جان بیگانہ ایست
در زمان و از زمان بیگانہ ایست
جان ما سازد بہر سوزی کہ ہست
وقت او خرم بہر روزی کہ ہست
می نگردد کہنہ از پرواز روز
روزہا از نور او عالم فروز
روز و شب را گردش پیہم ازوست
سیر او کن زانکہ ہر عالم ازوست
مرغزاری با رصدگاہ بلند
دور بین او ثریا در کمند
خلوت نہ گنبد خضراست این
یا سواد خاکدان ماست این
گاہ جستم وسعت او را کران
گاہ دیدم در فضای آسمان
پیر روم آن مرشد اہل نظر
گفت ’’مریخ است این عالم نگر
چون جہان ما طلسم رنگ و بوست
صاحب شہر و دیار و کاخ و کوست
ساکنانش چون فرنگان ذوفنون
در علوم جان و تن از ما فزون
بر زمان و بر مکان قاہرترند
زانکہ در علم فضا ماہرترند
بر وجودش آنچنان پیچیدہ اند
ہر خم و پیچ فضا را دیدہ اند
خاکیان را دل بہ بند آب و گل
اندرین عالم بدن در بند دل
چون دلی در آب و گل منزل کند
ہر چہ می خواہد بہ آب و گل کند
مستی و ذوق و سرور از حکم جان
جسم را غیب و حضور از حکم جان
در جھان ما دو تا آمد وجود
جان و تن آن بی نمود آن با نمود
خاکیان را جان و تن مرغ و قفس
فکر مریخی یک اندیش است و بس
چون کسی را میرسد روز فراق
چسصت تر می گردد از سوز فراق
یک دو روزی پیشتر از آن مرگ
می کند پیش کسان اعلان مرگ
جانشان پروردۂ اندام نیست
لاجرم خو کردۂ اندام نیست
تن بخویش اندر کشیدن مردن است
از جہان در خود رمیدن مردن است
برتر از فکر تو آمد این سخن
زانکہ جان تست محکوم بدن
رخت اینجا یکدو دم باید گشاد
اینچین فرصت خدا کس را نداد