فقر
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 4975
- Print , Email
چیست فقر ای بندگان آب و گل
یک نگاہ راہ بین یک زندہ دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا الہ پیچیدن است
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بستۂ فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفی است
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جہان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد ترا
از زجاج ، الماس می سازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظیم
مرد درویشی نگنجد در گلیم
گرچہ اندر بزم کم گوید سخن
یک دم او گرمی صد انجمن
بی پران را ذوق پروازے دہد
پشہ را تمکین شہبازی دہد
با سلاطین در فتد مرد فقیر
از شکوہ بوریا لرزد سریر
از جنون می افکند ہوئی بہ شہر
وا رہاند خلق را از جبر و قہر
می نگیرد جز بہ آن صحرا مقام
کاندرو شاہین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعرہ او ’’لاملوک‘‘
آتش ما سوزناک از خاک او
شعلہ ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتی اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروی ما ز استغنای اوست
سوز ما از شوق بی پروای اوست
خویشتن را اندر این آئینہ بین
تا ترا بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازیہای فقر
قوت دین بی نیازیہای فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
’’مسجد من این ھمہ روی زمین‘‘
الامان از گردش نہ آسمان
مسجد مؤمن بدست دیگران
سخت کوشد بندۂ پاکیزہ کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ایکہ از ترک جہان گوئے ، مگو
ترک این دیر کہن تسخیر او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جہان آب و گل
باز را گوئی کہ صید خود بہل
حل نشد این معنی مشکل مرا
شاہین از افلاک بگریزد چرا
وای آن شاہین کہ شاہینی نکرد
مرغکی از چنگ او نامد بدرد
درکنامی ماند زار و سرنگون
پر نزد اندر فضای نیلگون
فقر قرآن احتساب ہست و بود
نی رباب و مستی و رقص و سرود
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جہات
بندہ از تأثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزۂ بحر و بر است
زندگے آنرا سکون غار و کوہ
زندگی این را ز مرگ باشکوہ
آن خدارا جستن از ترک بدن
این خودے را بر فسان حق زدن
آن خودی را کشتن و وا سوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپہر
از نہیب او بلرزد ماہ و مہر
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
وای ما ای وای این دیر کہن
تیغ لا در کف نہ تو داری نہ من
دل ز غیر اﷲ بپرداز ایجوان
این جھان کہنہ در باز ایجوان
تا کجا بی غیرت دین زیستن
ای مسلمان مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز بہ نور حق نبیند خویش را
بر عیار مصطفی خود را زند
تا جہانی دیگری پیدا کند
آہ زان قومی کہ از پا برفتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
داستان او مپرس از من کہ من
چون بگویم آنچہ ناید در سخن
در گلویم گریہ ھا گردد گرہ
این قیامت اندرون سینہ بہ
مسلم این کشور از خود ناامید
عمر ہا شد با خدا مردی ندید
لاجرم از قوت دین بدظن است
کاروان خویش را خود رہزن است
از سہ قرن این امت خوار و زبون
زندہ بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نہاد و کور ذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
زشتی اندیشہ او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بیزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بی صحبت مرد خبیر
خستہ و افسردہ و حق ناپذیر
بندۂ رد کردۂ مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
نی بکف مالی کہ سلطانی برد
نی بدل نوری کہ شیطانی برد
شیخ او لرد فرنگے را مرید
گرچہ گوید از مقام با یزید
گفت دین را رونق از محکومی است
زندگانے از خودی محرومی است
دولت اغیار را رحمت شمرد
رقص ھا گرد کلیسا کرد و مرد
ای تہی از ذوق و شوق و سوز و درد
می شناسی عصر ما با ما چہ کرد
عصر ما ما را ز ما بیگانہ کرد
از جمال مصطفے بیگانہ کرد
سوز او تا از میان سینہ رفت
جوھر آئینہ از آئینہ رفت
باطن این عصر را نشاختی
داو اول خویش را در باختی
تا دماغ تو بہ پیچاکش فتاد
آرزوی زندہ ئے در دل نزاد
احتساب خویش کن از خود مرو
یکدو دم از غیر خود بیگانہ شو
تا کجا این خوف و وسواس و ہراس
اندر این کشور مقام خود شناس
این چمن دارد بسی شاخ بلند
بر نگون شاخ آشیان خود مبند
نغمہ داری در گلو ای بیخبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خویشتن را تیزی شمشیر دہ
باز خود را در کف تقدیر دہ
اندرون تست سیل بی پناہ
پیش او کوہ گران مانند کاہ
سیل را تمکین ز نا آسودن است
یک نفس آسودنش نابودن است
من نہ ملا ، نے فقیہ نکتہ ور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در رہ دین تیز بین و سست گام
پختۂ من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم دادہ اند
یک گرہ از صد گرہ بگشادہ اند
’’از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر‘‘