سیاسیات حاضرہ
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 5940
- Print , Email
می کند بند غلامان سخت تر
حریت می خواند او را بی بصر
گرمی ہنگامۂ جمہور دید
پردہ بر روی ملوکیت کشید
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پختہ کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش ہیچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس ’’ای دردمند
آشیان در خانۂ صیاد بند
ہر کہ سازد آشیان در دشت و مرغ‘‘
او نباشد ایمن از شاہین و چرغ
از فسونش مرغ زیرک دانہ مست
نالہ ہا اندر گلوی خود شکست
حریت خواہی بہ پیچاکش میفت
تشنہ میر و بر نم تاکش میفت
الحذر از گرمی گفتار او
الحذر از حرف پہلو دار او
چشم ہا از سرمہ اش بی نور تر
بندۂ مجبور ازو مجبور تر
از شراب ساتگینش الحذر
از قمار بدنشینش الحذر
از خودی غافل نگردد مرد حر
حفظ خود کن حب افیونش مخور
پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم
داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان
تن پرست و جاہ مست و کم نگہ
اندرونش بی نصیب از لاالہ
در حرم زاد و کلیسا را مرید
پردۂ ناموس ما را بر درید
دامن او را گرفتن ابلہی است
سینۂ او از دل روشن تہی است
اندرین رہ تکیہ بر خود کن کہ مرد
صید آہو با سگ کوری نکرد
آہ از قومی کہ چشم از خویش بست
دل بہ غیر اﷲ داد ، از خود گسست
تا خودی در سینۂ ملت بمرد
کوہ ، کاہی کرد و باد او را ببرد
گرچہ دارد لاالہ اندر نھاد
از بطون او مسلمانی نزاد
آنکہ بخشد بی یقینان را یقین
آنکہ لرزد از سجود او زمین
آنکہ زیر تیغ گوید لاالہ
آنکہ از خونش بروید لاالہ
آن سرور ، آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند
ای مسلمان اندرین دیر کہن
تا کجا باشی بہ بند اھرمن
جہد با توفیق و لذت در طلب
کس نیابد بی نیاز نیم شب
زیستن تا کی بہ بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوہ از ضبط نفس
گرچہ دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نہفت
تا غلامم در غلامی زادہ ام
ز آستان کعبہ دور افتادہ ام
چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود
عشق میگوید کہ ای محکوم غیر
سینۂ تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس
جلوۂ حق گرچہ باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مردی آزادے چو آید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بیخبر
از جمال لازوالش بیخبر
از غلامی لذت ایمان مجو
گرچہ باشد حافظ قرآن ، مجو
مؤمن است و پیشۂ او آزری است
دین و عرفانش سراپا کافری است
در بدن داری اگر سوز حیات
ہست معراج مسلمان در صلوت
ور ندارے خون گرم اندر بدن
سجدۂ تو نیست جز رسم کہن
عید آزادان شکوہ ملک و دین
عید محکومان ھجوم مؤمنین