در معنی اینکہ کمال حیات ملیہ این است کہ ملت مثل فرد احساس خودی پیدا کند و تولید و تکمیل این احساس از ضبط روایات ملیہ ممکن گردد
- Parent Category: رموزِ بیخودی
- Hits: 6676
- Print , Email
کودکی را دیدی ای بالغ نظر
کو بود از معنی خود بی خبر
ناشناس دور و نزدیک آنچنان
ماہ را خواہد کہ بر گیرد عنان
از ہمہ بیگانہ آن مامک پرست
گریہ مست وشیر مست و خواب مست
زیر و بم را گوش او در گیر نیست
نغمہ اش جز شورش زنجیر نیست
سادہ و دوشیزہ افکارش ہنوز
چون گہر پاکیزہ گفتارش ہنوز
جستجو سرمایہ ی پندار او
از چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار او
نقش گیر این و آن اندیشہ اش
غیر جوئی غیر بینی پیشہ اش
چشمش از دنبال اگر گیرد کسی
جان او آشفتہ می گردد بسی
فکر خامش در ہوای روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
در پی نخجیرہا بگذاردش
باز سوی خویشتن می آردش
تا ز آتشگیری افکار او
گل فشاند زرچک پندار او
چشم گیرایش فتد بر خویشتن
دستکی بر سینہ می گوید کہ من
یاد او با خود شناسایش کند
حفظ ربط دوش و فردایش کند
سفتہ ایامش درین تار زرند
ہمچو گوہر از پی یک دیگرند
گرچہ ہر دم کاہد ، افزاید گلش
’’من ہمانستم کہ بودم‘‘ در دلش
این ’’من‘‘ نو زادہ آغاز حیات
نغمۂ بیداری ساز حیات
ملت نوزادہ مثل طفلک است
طفلکی کو در کنار مامک است
طفلکی از خویشتن نا آگہی
گوھر آلودہ ئی خاک رہی
بستہ با امروز او فرداش نیست
حلقہ ہای روز و شب در پاس نیست
چشم ہستی را مثال مردم است
غیر را بینندہ و از خود گم است
صد گرہ از رشتۂ خود وا کند
تا سر تار خودی پیدا کند
گرم چون افتد بہ کار روزگار
این شعور تازہ گردد پایدار
نقشہا بردارد و اندازد او
سر گذشت خویش را می سازد او
فرد چون پیوند ایامش گسیخت
شانۂ ادراک او دندانہ ریخت
قوم روشن از سواد سر گذشت
خود شناس آمد ز یاد سر گذشت
سر گذشت او گر از یادش رود
باز اندر نیستی گم می شود
نسخۂ بود ترا ای ہوشمند
ربط ایام آمدہ شیرازہ بند
ربط ایام است ما را پیرہن
سوزنش حفظ روایات کہن
چیست تاریخ ای ز خود بیگانہ ئی
داستانی قصہ ئی افسانہ ئی
این ترا از خویشتن آگہ کند
آشنای کار و مرد رہ کند
روح را سرمایۂ تاب است این
جسم ملت را چو اعصاب است این
ہمچو خنجر بر فسانت می زند
باز بر روی جہانت می زند
وہ چہ ساز جان نگار و دلپذیر
نغمہ ہای رفتہ در تارش اسیر
شعلۂ افسردہ در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
شمع او بخت امم را کوکب است
روشن از وی امشب و ہم دیشب است
چشم پرکاری کا بیند رفتہ را
پیش تو باز آفریند رفتہ را
بادۂ صد سالہ در مینای او
مستی پارینہ در صہبای او
صید گیری کو بدام اندر کشید
طایری کز بوستان ما پرید
ضبط کن تاریخ را پایندہ شو
از نفسہای رمیدہ زندہ شو
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
رشتۂ ایام را آور بدست
ورنہ گردی روز کور و شب پرست
سر زند از ماضی تو حال تو
خیزد از حال تو استقبال تو
مشکن ار خواہی حیات لازوال
رشتۂ ماضی ز استقبال و حال
موج ادراک تسلسل زندگی است
می کشان را شور قلقل زندگی است