در شرح اسرار اسمای علی مرتضی
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 17577
مسلم اول شہ مردان علے
عشق را سرمایہ ی ایمان علے
از ولای دودمانش زندہ ام
در جہان مثل گہر تابندہ ام
نرگسم وارفتہ ی نظارہ ام
در خیابانش چو بو آوارہ ام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مہر او آئینہ ام
می توان دیدن نوا در سینہ ام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوہش فر گرفت
قوت دین مبین فرمودہ اش
کائنات آئین پذیر از دودہ اش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق ’’یداللہ‘‘ خواند در ام الکتاب
ہر کہ دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند کہ چیست
خاک تاریکی کہ نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از ہوس تیغ دو رو دارد بدست
رہروان را دل برین رہزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است
گوہرش را آبرو خودداری است
ہر کہ در آفاق گردد بوتراب
باز گرداند ز مغرب آفتاب
ہر کہ زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوہ خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاہے یداللہی کند
از یداللہی شہنشاہی کند
ذات او دروازہ ی شہر علوم
زیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا می روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذہب پروانگیست
خاک را اب شو کہ این مردانگیست
سنگ شو ای ہمچو گل نازک بدن
تا شوے بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نہ دیوار و دری
خشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناہنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ
نالہ و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینہ کوبیہای پیہم تا کجا؟
در عمل پوشیدہ مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جہان تازہ شو
شعلہ در بر کن خلیل آوازہ شو
با جہان نامساعد ساختن
ہست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری کہ باشد پختہ کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جہان
می شود جنگ آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات را
می دہد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برھم زند
چرخ نیلی فام را برہم زند
می کند از قوت خود آشکار
روزگار نو کہ باشد سازگار
در جہان نتوان اگر مردانہ زیست
ہمچو مردان جانسپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مہمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوشست
چون خلیل از شعلہ گلچیدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندی آشکار
حربہ ی دون ہمتان کین است و بس
زندگی را این یک آئین است و بس
زندگانے قوت پیداستی
اصل او از ذوق استیلاستی
’’ق‘‘
عفو بیجا سردی خون حیات
سکتہ ئی در بیت موزون حیات
ہر کہ در قعر مذلت ماندہ است
ناتوانی را قناعت خواندہ است
ناتوانے زندگی را رہزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تہی است
شیرش از بہر ذمائم فربہی است
ہوشیار ای صاحب عقل سلیم
در کمینہا می نشیند این غنیم
گر خردمندی فریب او مخود
مثل حر با ہر زمان رنگش دگر
شکل او اھل نظر نشناختند
پردہ ہا بر روی او انداختند
گاہ او را رحم و نرمی پردہ دار
گاہ می پوشد ردای انکسار
گاہ او مستور در مجبوری است
گاہ پنہان در تہ معذوری است
چہرہ در شکل تن آسانی نمود
دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانائی صداقت توأم است
گر خود آگاہی ہمین جام جم است
زندگی کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوتست
مدعی گر مایہ دار از قوت است
دعوی او بی نیاز از حجت است
باطل از قوت پذیرد شان حق
خویش را حق داند از بطلان حق
از کن او زھر کوثر می شود
خیر را گوید شری ، شر می شود
ای ز آداب امانت بیخبر
از دو عالم خویش را بہتر شمر
از رموز زندگے آگاہ شو
ظالم و جاہل ز غیر اللہ شو
چشم و گوش و لب گشا ای ہوشمند
گر نبینی راہ حق بر من بخند