تمہید
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 6612
در معنی ربط فرد و ملت
جوہر او را کمال از ملت است
تاتوانی با جماعت یار باش
رونق ہنگامہ ی احرار باش
حرز جان کن گفتہ ی خیرالبشر
ہست شیطان از جماعت دور تر
فرد و قوم آئینہ ی یک دیگرند
سلک و گوہر کہکشان و اخترند
فرد می گیرد ز ملت احترام
ملت از افراد می یابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطرہ ی وسعت طلب قلزم شود
مایہ دار سیرت دیرینہ او
رفتہ و آیندہ را آئینہ او
وصل استقبال و ماضی ذات او
چون ابد لا انتہا اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و ہم جانش ز قوم
ظاہرش از قوم و پنہانش ز قوم
در زبان قوم گویا مے شود
بر رہ اسلاف پویا می شود
پختہ تر از گرمی صحبت شود
تا بمعنی فرد ہم ملت شود
وحدت او مستقیم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بیت خود بیرون نشست
گوہر مضمون بجیب خود شکست
برگ سبزی کز نہال خویش ریخت
از بھاران تار امیدش گسیخت
ہر کہ آب از زمزم ملت نخورد
شعلہ ہای نغمہ در عودش فسرد
فرد تنہا از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگی را مایل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
پا بہ گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد کہ آزادش کند
چون اسیر حلقہ ی آئین شود
آہوی رم خوی او مشکین شود
تو خودی از بیخودی نشناختی
خویش را اندر گمان انداختی
جوہر نوریست اندر خاک تو
یک شعاعش جلوہ ی ادراک تو
عیشت از عیشش غم تو از غمش
زندہ ئی از انقلاب ہر دمش
واحدست و بر نمی تابد دوئی
من ز تاب او من استم تو توئی
خویش دار و خویش باز و خویش ساز
نازہا می پرورد اندر نیاز
آتشی از سوز او گردد بلند
این شرر بر شعلہ اندازد کمند
فطرتش آزاد و ہم زنجیری است
جزو او را قوت کل گیری است
خوگر پیکار پیہم دیدمش
ہم خودی ھم زندگی نامیدش
چون ز خلوت خویش را بیرون دہد
پای در ہنگامہ ی جلوت نہد
نقش گیر اندر دلش ’’او‘‘ می شود
’’من‘‘ ز ھم می ریزد و ’’تو‘‘ می شود
جبر ، قطع اختیارش می کند
از محبت مایہ دارش می کند
ناز تا ناز است کم خیزد نیاز
ناز ہا سازد بہم خیزد نیاز
در جماعت خود شکن گردد خودی
تا ز گلبرگی چمن گردد خودی
’’نکتہ ہا چون تیغ پولاد است تیز
گر نمی فہمی ز پیش ما گریز‘‘