مناجات مرد شوریدہ در ویرانۂ غزنے
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 4605
لالہ بہر یک شعاع آفتاب
دارد اندر شاخ چندین پیچ و تاب
چون بہار او را کند عریان و فاش
گویدش جز یک نفس اینجا مباش
ہر دو آمد یکدگر را ساز و برگ
من ندانم زندگی خوشتر کہ مرگ
زندگی پیہم مصاف نیش و نوش
رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ایام الامان
الامان از صبح و از شام الامان
ای خدا ای نقشبند جان و تن
با تو این شوریدہ دارد یک سخن
فتنہ ہا بینم درین دیر کہن
فتنہ ہا در خلوت و در انجمن
عالم از تقدیر تو آمد پدید
یا خدای دیگر او را آفرید
ظاہرش صلح و صفا باطن ستیز
اہل دل را شیشۂ دل ریز ریز
صدق و اخلاص و صفا ، باقی نماند
’’آن قدح بشکست و آن ساقی نماند‘‘
چشم تو بر لالہ رویان فرنگ
آدم از افسونشان بی آب و رنگ
از کہ گیرد ربط و ضبط این کائنات؟
ای شہید عشوہ لات و منات
مرد حق آن بندۂ روشن نفس
نایب تو در جہان او بود و بس
او بہ بند نقرہ و فرزند و زن
گر توانی ، سومنات او شکن
این مسلمان از پرستاران کیست
در گریبانش یکی ہنگامہ نیست
سینہ اش بی سوز و جانش بی خروش
او سرافیل است و صور او خموش
قلب او نا محکم و جانش نژند
در جھان کالای او نا ارجمند
در مصاف زندگانی بی ثبات
دارد اندر آستین لات و منات
مرگ را چون کافران داند ہلاک
آتش او کم بھا مانند خاک
شعلہ ئی از خاک او باز آفرین
آن طلب آن جستجو باز آفرین
باز جذب اندرون او را بدہ
آن جنون ذوفنون او را بدہ
شرق را کن از وجودش استوار
صبح فردا از گریبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف
از شکوہش لرزہ ئی افکن بہ قاف