پس چہ باید کرد ای اقوام شرق
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 6000
- Print , Email
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نہاد
گرگی اندر پوستین برہ ئی
ہر زمان اندر کمین برہ ئے
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنہان ازوست
در نگاہش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
ہر چہ می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
ہر کہ آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم ’’انظر‘‘ است
بندۂ مومن ازو بھروز تر
ھم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسندہ تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آہ در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شہر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در ہلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جھان خیر و شر
در نسازد مستی علم و ہنر
آہ از افرنگ و از آئین او
آہ از اندیشۂ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
ہر طرف صد فتنہ می آرد نفیر
تیغ را از پنجۂ رھزن بگیر
ایکہ جان را باز میدانی ز تن
سحر این تہذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی ھر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
برہ را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جھان باید نھاد
از کفن دزدان چہ امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکتہ ہا کو می نگنجد در سخن
یک جہان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتۂ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کہن اقوام را شیرازہ بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اہل حق را زندگی از قوت است
قوت ہر ملت از جمعیت است
رای بی قوت ہمہ مکر و فسون
قوت بی رای جہل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
ہم شراب و ہم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوۂ آدم گری آموختیم
ہم ہنر ، ہم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچہ بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
ہر صدف را گوہر از نیسان ماست
شوکت ہر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیدہ ایم
خون آدم در رگ گل دیدہ ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمہ بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینہ داغ
بر سر راہی نھادیم این چراغ
ای امین دولت تہذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گرہ
نشۂ افرنگ را از سر بنہ
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اہرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاہی ، قاہری است
قاہری در عصر ما سوداگری است
تختۂ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاہی خراج
آن جہانبانی کہ ہم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاہ او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگہا در گردش ماشین اوست
بوریای خود بہ قالینش مدہ
بیذق خود را بہ فرزینش مدہ
گوہرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رہزن چشم تو خواب مخملش
رہزن تو رنگ و آب مخملش
صد گرہ افکندہ ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
ہوشمندی از خم او می نخورد
ہر کہ خورد اندر ہمین میخانہ مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاہ مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران ھمہ کور و کبود
آنچہ از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان کہ خود را دیدہ اند
خود گلیم خویش را بافیدہ اند
ای ز کار عصر حاضر بے خبر
چرب دستیہای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاہرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا کہ موجش کم تپید
گوھر خود را ز غواصان خرید