فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 5122
- Print , Email
’’نی عدم ما را پذیرد نے وجود
وای از بی مہری بود و نبود
تا گذشتیم از جہان شرق و غرب
بر در دوزخ شدیم از درد و کرب
ق
یک شرر بر صادق و جعفر نزد
بر سر ما مشت خاکستر نزد
گفت دوزخ را خس و خاشاک بہ
شعلۂ من زین دو کافر پاک بہ
آنسوی نہ آسمان رفتیم ما
پیش مرگ ناگہان رفتیم ما
گفت ’’جان سری ز اسرار من است
حفظ جان و ہدم تن کار من است
جان زشتی گرچہ نرزد با دو جو
ایکہ از من ھدم جان خواہی برو
اینچنین کاری نمی آید ز مرگ
جان غداری نیاساید ز مرگ‘‘
ای ہوای تند ای دریای خون
ای زمین ای آسمان نیلگون
ای نجوم ای ماہتاب ای آفتاب
ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب
ای بتان ابیض ای لردان غرب
ای جہانی ، در بغل بی حرب و ضرب
این جہان بی ابتدا بی انتہاست
بندۂ غدار را مولا کجاست‘‘
ناگہان آمد صدای ہولناک
سینۂ صحرا و دریا چاک چاک
ربط اقلیم بدن از ہم گسیخت
دمبدم کہ پارہ بر کہ پارہ ریخت
کوہہا مثل سحاب اندر مرور
انہدام عالمی بی بانگ صور
برق و تندر از تب و تاب درون
آشیان جستند اندر بحر خون
موجھا پر شور و از خود رفتہ تر
غرق خون گردید آن کوہ و کمر
آنچہ بر پیدا و ناپیدا گذشت
خیل انجم دید و بی پروا گذشت