فرو رفتن بدریای زہرہ و دیدن ارواح فرعون و کشنر را
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 5615
پیر روم آن صاحب ’’ذکر جمیل‘‘
ضرب او را سطوت ضرب خلیل
این غزل در عالم مستی سرود
ہر خدای کہنہ آمد در سجود
غزل
’’باز بر رفتہ و آیندہ نظر باید کرد
ہلہ بر خیز کہ اندیشہ دگر باید کرد
عشق بر ناقۂ ایام کشد محمل خویش
عاشقی راحلہ از شام و سحر باید کرد
پیر ما گفت جہان بر روشی محکم نیست
از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد
تو اگر ترک جہان کردہ سر او داری
پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد
گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفت این بتکدہ را زیر و زبر باید کرد‘‘
باز با من گفت ’’بر خیز ای پسر
جز بدامانم میاویز ای پسر
آن کہستان آن جبال بی کلیم
آنکہ از برف است چون انبار سیم
در پس او قلزم الماس گون
آشکارا تر درونش از برون
نی بموج و نی بہ سیل او را خلل
در مزاج او سکون لم یزل
این مقام سر کشان زور مست
منکران غایب و حاضر پرست
آن یکی از شرق و آن دیگر ز غرب
ہر دو با مردان حق در حرب و ضرب
آن یکی بر گردنش چوب کلیم
وان دگر از تیغ درویشی دو نیم
ہر دو فرعون این صغیر و آن کبیر
ہر دو در آغوش دریا تشنہ میر
ہر کسی با تلخی مرگ آشناست
مرگ جباران ز آیات خداست
درپے من پا بنہ از کس مترس
دست در دستم بدہ از کس مترس
سینۂ دریا چو موسے بر درم
من ترا اندر ضمیر او برم‘‘
بحر بر ما سینۂ خود را گشود
یا ہوا بود و چو آبے وانمود
قعر او یک وادی بیرنگ و بو
وادے تاریکی او تو بہ تو
پیر رومی سورۂ طہ سرود
زیر دریا ماہتاب آمد فرود
کوہہای شستہ و عریان و سرد
اندر آن سر گشتہ و حیران دو مرد
سوی رومی یک نظر نگریستند
باز سوی یکدگر نگریستند
گفت فرعون این سحر این جوی نور
از کجا این صبح و این نور و ظہور
رومی
ہر چہ پنہان است ازو پیداستی
اصل این نور از یدبیضاستی
فرعون
آہ نقد عقل و دین در باختم
دیدم و این نور را نشناختم
ای جھانداران سوی من بنگرید
ای زیانکاران سوی من بنگرید
وای قومی از ہوس گردیدہ کور
می برد لعل و گہر از خاک گور
پیکری کو در عجایب خانہ ایست
بر لب خاموش او افسانہ ایست
از ملوکیت خبرہا می دھد
کور چشمان را نظرہا می دہد
چیست تقدیر ملوکیت ، شقاق
محکمی جستن ز تدبیر نفاق
از بد آموزی زبون تقدیر ملک
باطل و آشفتہ تر تدبیر ملک
باز اگر بینم کلیم اﷲ را
خواھم از وی یک دل آگاہ را
رومی
حاکمی بی نور جان خام است خام
بی یدبیضا ملوکیت حرام
حاکمی از ضعف محکومان قویست
بیخش از حرمان محرومان قویست
تاج از باج است و از تسلیم باج
مرد اگر سنگ است میگردد زجاج
فوج و زندان و سلاسل رہزنی است
اوست حاکم کز چنین سامان غنی است
ذوالخرطوم
مقصد قوم فرنگ آمد بلند
از پی لعل و گہر گوری نکند
سر گذشت مصر و فرعون و کلیم
می توان دیدن ز آثار قدیم
علم و حکمت کشف اسرار است و بس
حکمت بی جستجو خوار است و بس
فرعون
قبر ما را علم و حکمت بر گشود
لیکن اندر تربت مہدی چہ بود