تمہید زمینی آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدہد اسرار معراج را
- Parent Category: کلیات اقبال - فارسی
- Hits: 11987
عشق شور انگیز بی پروای شہر
شعلۂ او میرد از غوغای شہر
خلوتے جوید بدشت و کوہسار
یا لب دریای ناپیدا کنار
من کہ در یاران ندیدم محرمی
بر لب دریا بیاسودم دمی
بحر و ہنگام غروب آفتاب
نیلگون آب از شفق لعل مذاب
کور را ذوق نظر بخشد غروب
شام را رنگ سحر بخشد غروب
با دل خود گفتگوہا داشتم
آرزوہا جستجوہا داشتم
آنے و از جاودانی بی نصیب
زندہ و از زندگانی بی نصیب
تشنہ و دور از کنار چشمہ سار
می سرودم این غزل بی اختیار
غزل
بگشای لب کہ قند فراوانم آرزوست
بنمای رخ کہ باغ و گلستانم آرزوست
یک دست جام بادہ و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانۂ میدانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا ، برو
آن گفتنت کہ بیش مرنجانم آرزوست
ای عقل تو ز شوق پراکندہ گوی شو
ای عشق نکتہ ہای پریشانم آرزوست
این آب و نان چرخ چو سیل است بیوفا
من ماہیم نہنگم و عمانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور جیب موسی عمرانم آرزوست
دی شیخ با چراغ ہمی گشت گرد شہر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین ہمرہان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم کہ یافت می نشود جستہ ایم‘
گفت آنکہ یافت می نشود آنم آرزوست
رومی
موج مضطر خفت بر سنجاب آب
شد افق تار از زیان آفتاب
از متاعش پارہ ئی دزدید شام
کوکبی چون شاہدی بالای بام
روح رومے پردہ ہا را بر درید
از پس کہ پارہ ئی آمد پدید
طلعتش رخشندہ مثل آفتاب
شیب او فرخندہ چون عہد شباب
پیکری روشن ز نور سرمدی
در سراپایش سرور سرمدی
بر لب او سر پنھان وجود
بند ہای حرف و صوت از خود گشود
حرف او آئینہ ئی آویختہ
علم با سوز درون آمیختہ
گفتمش موجود و ناموجود چیست
معنی محمود و نامحمود چیست
گفت موجود آنکہ می خواہد نمود
آشکارائی تقاضای وجود
زندگی خود را بخویش آراستن
بر وجود خود شہادت خواستن
انجمن روز الست آراستند
بر وجود خود شہادت خواستند
زندہ ئی یا مردہ ئی یا جان بلب
از سہ شاہد کن شہادت را طلب
شاہد اول شعور خویشتن
خویش را دیدن بنور خویشتن
شاہد ثانے شعور دیگری
خویش را دیدن بنور دیگری
شاہد ثالث شعور ذات حق
خویش را دیدن بنور ذات حق
پیش این نور ار بمانی استوار
حی و قائم چون خدا خود را شمار
بر مقام خود رسیدن زندگی است
ذات را بی پردہ دیدن زندگی است
مرد مؤمن در نسازد با صفات
مصطفی راضی نشد الا بہ ذات
چیست معراج آرزوی شاہدی
امتحانی روبروی شاہدی
شاہد عادل کہ بے تصدیق او
زندگی ما را چو گل را رنگ و بو
در حضورش کس نماند استوار
ور بماند ہست او کامل عیار
ذرہ ئی از کف مدہ تابی کہ ہست
پختہ گیر اندر گرہ تابی کہ ہست
تاب خود را بر فزودن خوشتر است
پیش خورشید آزمودن خوشتر است
پیکر فرسودہ را دیگر تراش
امتحان خویش کن موجود باش
این چنین موجود محمود است و بس
ورنہ نار زندگی دود است و بس
باز گفتم پیش حق رفتن چسان
کوہ خاک و آب را گفتن چسان
آمر و خالق برون از امر و خلق
ما ز شست روزگاران خستہ حلق
گفت اگر سلطان ترا آید بدست
می توان افلاک را از ہم شکست
باش تا عریان شود این کائنات
شوید از دامان خود گرد جہات
در وجود او نہ کم بینی نہ بیش
خویش را بینی ازو ، او را ز خویش
نکتۂ ’’الا بسلطان‘‘ یاد گیر
ورنہ چون مور و ملخ در گل بمیر
از طریق زادن ای مرد نکو
آمدی اندر جھان چار سو
ہم برون جستن بزادن میتوان
بندہا از خود گشادن میتوان
لیکن این زادن نہ از آب و گل است
داند آن مردی کہ او صاحبدل است
آن ز مجبوری است ، این از اختیار
آن نھان در پردہ ہا این آشکار
آن یکی با گریہ ، این با خندہ ایست
یعنی آن جویندہ ، این یابندہ ایست
آن سکون و سیر اندر کائنات
این سراپا سیر بیرون از جہات
آن یکی محتاج روز و شب است
وان دگر روز و شب او را مرکب است
زادن طفل از شکست اشکم است
زادن مرد از شکست عالم است
ہر دو زادن را دلیل آمد اذان
آن بلب گویند و این از عین جان
جان بیداری چو زاید در بدن
لرزہ ہا افتد درین دیر کہن‘‘
گفتم این زادن نمیدانم کہ چیست
گفت شأنی از شؤن زندگی است
شیوہ ہای زندگی غیب و حضور
آن یکی اندر ثبات آن در مرور
گہ بجلوت می گدازد خویش را
گہ بخلوت جمع سازد خویش را
جلوت او روشن از نور صفات
خلوت او مستنیر از نور ذات
عقل او را سوی جلوت می کشد
عشق او را سوی خلوت می کشد
عقل ھم خود را بدین عالم زند
تا طلسم آب و گل را بشکند
می شود ہر سنگ رہ او را ادیب
می شود برق و سحاب او را خطیب
چشمش از ذوق نگہ بیگانہ نیست
لیکن او را جرأت رندانہ نیست
پس ز ترس راہ چون کوری رود
نرم نرمک صورت موری رود
تا خرد پیچیدہ تر بر رنگ و بوست
میرود آہستہ اندر راہ دوست
کارش از تدریج می یابد نظام
من ندانم کی شود کارش تمام
می نداند عشق سال و ماہ را
دیر و زود و نزد و دور راہ را
عقل در کوہی شکافی میکند
یا بگرد او طوافے می کند
کوہ پیش عشق چون کاہی بود
دل سریع السیر چون ماہی بود
عشق ، شبخونی زدن بر لامکان
گور را نادیدہ رفتن از جھان
زور عشق از باد و خاک و آب نیست
قوتش از سختی اعصاب نیست
عشق با نان جوین خیبر گشاد
عشق در اندام مہ چاکی نہاد
کلہ نمرود بے ضربی شکست
لشکر فرعون بی حربی شکست
عشق در جان چون بچشم اندر نظر
ہم درون خانہ ھم بیرون در
عشق ہم خاکستر و ہم اخگر است
کار او از دین و دانش برتر است
عشق سلطان است و برہان مبین
ہر دو عالم عشق را زیر نگین
لا زمان و دوش فردائی ازو
لامکان و زیر و بالائے ازو
چون خودی را از خدا طالب شود
جملہ عالم مرکب او راکب شود
آشکارا تر مقام دل ازو
جذب این دیر کہن باطل ازو
عاشقان خود را بہ یزدان میدہند
عقل تأویلی بہ قربان میدہند
عاشقی از سو بہ بی سوئی خرام
مرگ را بر خویشتن گردان حرام
ای مثال مردہ در صندوق گور
می توان برخاستن بی بانگ صور
در گلو داری نواہا خوب و نغز
چند اندر گل بنالی مثل چغز
بر مکان و بر زمان اسوار شو
فارغ از پیچاک این زنار شو
تیز تر کن این دو چشم و این دو گوش
ہر چہ می بینی نیوش از راہ ہوش
آن کسی کو بانگ موران بشنود
ہم ز دوران سر دوران بشنود
آن نگاہ پردہ سوز از من بگیر
کو بچشم اندر نمیگردد اسیر
’’آدمی دید است باقی پوست است
دید آن باشد کہ دید دوست است
جملہ تن را در گداز اندر بصر
در نظر رو ، در نظر رو ، در نظر‘‘
رومی
تو ازین نہ آسمان ترسی ، مترس
از فراخای جہان ترسی مترس
چشم بگشا بر زمان و بر مکان
این دو یک حال است از احوال جان
تا نگہ از جلوہ پیش افتادہ است
اختلاف دوش و فردا زادہ است
دانہ اندر گل بہ ظلمت خانہ ئی
از فضای آسمان بیگانہ ئی
ہیچ میداند کہ در جای فراخ
می توان خود را نمودن شاخ شاخ
جوہر او چیست یک ذوق نموست
ہم مقام اوست این جوہر ہم اوست
ایکہ گوئی محمل جان است تن
سر جان را در نگر بر تن متن
محملی نی ، حالی از احوال اوست
محملش خواندن فریب گفتگوست
چیست جان جذب و سرور و سوز و درد
ذوق تسخیر سپہر گرد گرد
چیست تن با رنگ و بو خو کردن است
با مقام چار سو خو کردن است
از شعور است این کہ گوئی نزد و دور
چیست معراج ؟ انقلاب اندر شعور
انقلاب اندر شعور از جذب و شوق
وارہاند جذب و شوق از تحت و فوق
این بدن با جان ما انباز نیست
مشت خاکی مانع پرواز نیست‘‘